به گزارش پایگاه خبری ریلنیوز، در ادامه بررسی پرونده شهدای راهآهن جمهوری اسلامی ایران و به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با همسر شهید «نورعلی غلامزاده» مصاحبه کردیم. شهید «نورعلی غلامزاده» ملقب به «تیمور غلامزاده» در یکم فروردینماه سال ۱۳۳۲ در اندیمشک متولد شد. وی از کارکنان بخش دپوی راهآهن اندیمشک بود که آذرماه سال ۱۳۶۵ در سیوسهسالگی به مقام والای شهادت نائل آمد.
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
قمر نیسی هستم، همسر شهید نور علی غلامزاده که کارمند دپوی راهآهن اندیمشک بود.
از ورود شهید غلامزاده به راهآهن بفرمایید.
سال ۵۷ همزمان با تولد دختر دوممان ایشان در راهآهن استخدام شدند.
در واقع از طریق اطلاعیههای استخدام راهآهن که خودم پیدا کردم و برایش بردم، وارد راهآهن شد و در کلاسهای آموزش لکوموتیورانی شرکت کرد.
درباره فعالیتی که شهید در راهآهن داشت، بفرمایید.
با وجود بمب گذاریهایی که در مسیر ریلی به سمت خرمشهر و اهواز بود، اما دائما کارش انتقال مهمات به مناطق جنگی بود.
چندین باری هم که اسم نوشت برای اعزام به جبهه، به ایشان گفته بودند که شما باید این ماموریت بردن مهمات با قطار را انجام بدهید، اینجا خط مقدم شما است.
از فعالیتهای انقلابی شهید بفرمایید.
سال ۵۷ که انقلاب اسلامی آغاز شد، شهید با همکارانش در نقاط حساس شهر اندیمشک و با اسلحههایی که نیروهای انقلابی در اختیارشان بود در مقرشان یعنی مسجد داخل ایستگاه، نگهبانی میدادند. در تظاهرات علیه رژیم پهلوی، حضور بسیار فعالی داشت و اعلامیههای سخنان حضرت امام خمینی(ره) را نیز بصورت خودجوش در بین محلهها پخش میکرد.
درباره شهادت با شما صحبت کرده بود؟
شهید به ما گفت: من میخواهم به جبهه بروم و شهید شوم. چرا که ما خانواده بزرگی هستیم اما یک شهید هم ندادهایم و من از شهدا خجالت میکشم.
دختر سومی ما که کلاس اول ابتدایی بود و خیلی هم به پدر شهیدش وابسته بود، خیلی گریه میکرد و به پدرش میگفت: بابا چرا میگی که میخواهی به جبهه بروی و شهید شوی؟ من نمیگذارم، من اجازه نمیدهم.
از حالات شهید، کمی بیشتر برایمان توضیح دهید.
گویا همه چیز به او الهام شده بود. خاطرم هست، چند وقتی بود داخل اتاقی میرفت و در را میبست. از او که میپرسیدم چهکار میکنی، میگفت، دارم قرآن و نمازهای قضایم را میخوانم. بیشتر که جویا شدم گفت: من یک خوابی دیدهام؛ خودم را در آسمان دیدم، مثل اینکه بال داشتم و در حال پرواز. میگفت: بعد آن خواب، حالت روحیم تغییر کردهاست.
از همه نیز حلالیت میطلبید، حتی زمانیهم که باهم به مراسم تشییع شهدا رفته بودیم، قبر خودش را نیز به من نشان دادهبود. بعد از شهادت هم دقیقا همانجایی که قبلا گفته بود، خاکسپاری شد.
در مورد شب قبل از شهادت، مطلبی خاطرتان هست؟
به شهید گفتم: خواب دیدم که یک قطار مسافری، آمده در ایستگاه. سالنهای قطار همه سالم هستند اما فقط دیزل قطار خراب شده بود. که شهید گفت: فردا قرار است لشکر محمد رسولالله(ص) به ایستگاه راهآهن اندیمشک بیایند و عازم جبهه شوند و فردا کارمان خیلی سخت است.
از صبح روز شهادتشان بفرمایید.
صبح روزی که میخواست حرکت کند به سمت ایستگاه، دنبالش رفتم و شهید هم خداحافظی کرد و به سمت محل کارش که خیلی به خانه دور نبود با همان دوچرخهای که داشت، راهیشد.
آن روز دلشوره عجیبی داشتم، آن موقع ما تلفن نداشتیم، کمی صبر کردم تا اینکه به خانه همسایه رفتم و با ایشان تماس گرفتم و به شهید گفتم: من نمیدانم چرا امروز اینقدر دلم شور میزند، از شهید خواستم که به منزل برگردد. ایشان هم قبول کرد.
منتظرش بودم که ناگهان تمام آسمان شهر سیاه شد، هیچ نوری پیدا نبود، سیاهی آسمان، بخاطر تعداد بالای هواپیماهای جنگنده بود، بمباران شروع شده بود و بچهها هم، مدرسه بودند.
کمی بعد، دختر بزرگم که کلاس پنجم ابتدایی بود از مدرسه آمد، گفت: مدرسه را بهخاطر بمباران تعطیل کردند. اما آن زمان هنوز ایستگاه راهآهن را نزده بودند.
بعد از گذشت اندکی، دخترم ناگهان به من گفت: مامان، آن دود سیاه که بلند شده، محل کار بابایم هست و بابا شهید شدهاست.
لحظاتی بود که نمیتوانستیم در خانه بمانیم. دختر آخریم را که سهماهه بود در آغوش گرفتم و چهار دخترم هم پشت سرم دوان دوان از خانه بیرون آمدیم که به یک جایی بیرون از شهر زیر بمباران برویم. راهآهن و منازل سازمانی، همه جا نابود شده بود.
در آن لحظات آیا توانستید همسرتان را ببینید؟
کمی از شدت بمب باران کم شده بود، وقتی که برگشتیم سر کوچه، همین که رسیدیم، بچه ها ناگهان به من گفتند: بابا آنجا ایستاده، بدو و بریم ببینیمش. خیالمان راحت شده بود که دیگر آمده پیشمان.
من خودم هم واقعا دیدمش ولی وقتی جلو تر آمدیم، او را مشاهده نکردیم، انگار که یک رویایی بود بعد از انتظارهایی که کشیده بودیم.
در آن ساعات ابتدایی، خبری از شهیدتان دریافت کردید؟
از همسایهها شنیدیم که دپوی راهآهن را دشمن مورد حمله قرار داده و یک آقایی با این مشخصات، بر روی صفحهی دوار لکوموتیو ها، بر روی زمین افتادهاست. صحبتهایی میکردند اما من قبول نمیکردم.
خودم هم تمام بیمارستانها را به دنبالش رفتم تا اینکه رسیدم به ایستگاه راهآهن و مواجه شدم با گوشتهای تکه تکه شده ی اجساد که افتاده بودند. همه جا را میگشتم که فقط ببینم شهیدم کجاست.
جستجویم نتیجهای نداشت. آن روز تا ساعت یازده شب، منتظر بودم.
چه زمانی خبر قطعی شهادت را به شما دادند؟
اواخر شب همان روز خبر قطعی شهادت همسرم را از پدرم شنیدم. پدرم کفشی از شهید به همراه داشت، همان کفشهایی که صبح قبل از حرکتش، خودم مرتب واکس زده بودمشان که دیدم پر از خون شده بودند و من دیگر به هوش نبودم…
از نحوه شهادت همسرتان بفرمایید.
همکارانش برایم تعریف میکردند که به شهید در حوالی شروع بمباران گفته بودند که آژیر خطر زده شده، شما که قرار بود به خانه برگردی پیش بچههایت، بیا و به خانه برگرد.
اما شهید خودش را آماده شروع نجات لکوموتیو ها کرده بود. شهید گفته بود: توکل دخترهایم به خداست.
شهید گفته بود: من الان نمیتوانم به خانه بروم چرا که این دیزلها، بیتالمال است و به امانت دست من هستند و امروز باید این دیزلها را به آشیانه ببرم و نجاتشان بدهم.
از جزییات نجات دیزلها اگر اطلاعی دارید، بفرمایید.
همسر شهیدم، دو دستگاه از آن دیزلها را به آشیانه منتقل میکند اما همین که قصد داشته سوار لکوموتیو بشود، شروع نجات دیزل سوم، مصادف میشود با لحظه رسیدن هواپیماها به مرکز دپوی راهآهن و بمب به دیزل اصابت میکند و شهید را ۲۵ متر پرتاب میکند.
پدرم برایم تعریف کرد که ماهیچههای شهیدم، در اثر موج انفجار بریده بریده شده بود. وقتی لباسهایش نیز به دستم رسید انگار که ساچمههای اسلحه بدنش را بریده بودند. اجازه ندادند به من که از نزدیک، شهیدم را ببینم.
بزرگترین آرزوی شهید چه بود؟
بزرگترین آرزویش برای دخترانش بود، اینکه زندگی خوبی داشته باشند و خیلی خوب تربیت شوند و بطورکلی دائما دغدغه خانوادهش را داشت.
از دیگر ویژگیهای شهیدتان بفرمایید.
شهید به همه خوبی میکرد و برای خود هیچ نمیخواست. بعد از شهادتش نیز عده زیادی، نزد ما میآمدند و از کارهایی که شهید برایشان انجام داده بود، سخن میگفتند.
انقلاب اسلامی را بسیار دوست میداشت اما نماند که این روزهای سرافرازی جمهوری اسلامی را ببیند.
چگونه با شهید آشنا شدید؟ آشنایی اولیه چگونه بود؟
سال سوم دبیرستان بودم که ما همدیگر را دیدیم. بهوسیله خواهر شهید متوجه علاقهش به خودم شدم. ازدواج ما سنتی بود و بعد از صحبت خانوادهها، سال ۵۲ با هم ازدواج کردیم. هنگام ازدواج ایشان ۲۰ ساله بود و بنده هم ۱۶ سال داشتم.
از اخلاق و رفتارش خیلی راضی بودم بسیار مهربان و خانواده دوست بود. خیلی احترام ویژهای برای پدر و مادر بنده و خانواده خودش قائل بود و حاصل این ازدواج و هدیه خدا به ما ۵ دختر بود. زمانی که ایشان شهید شدند دختر آخری ما، سه سالهش بود.
از زندگی مشترکتان با شهید بفرمایید.
زندگی ساده و آرامی داشتیم. خیلی قلبا در زندگی مشترک، به من احترام میگذاشت.
آن زمان خب طبیعتا خیلی امکانات زیادی نداشتیم اما چون همدیگر را دوست داشتیم، زندگی الحمدالله به ما سخت نمیگذشت.
در دوران دفاع مقدس زندگی مشترکتان چه شرایطی پیدا کرده بود؟
زندگی ما در جنگ خیلی سخت شده بود. زندگی توام با تلاطم.
مدتی بچهها را به روستایمان بردیم، اما خب همسر شهیدم کارشان داخل شهر بود و امکان آمدن به روستا برایشان وجود نداشت، که در نهایت در همان شهر ماندیم تا همان آخرین روز.
از توصیههای ایشان به خودتان، موردی را به عنوان نمونه بفرمایید.
خیلی تاکید داشتند که بنده با خانواده شهدا به جهت همدردی با ایشان، ارتباط خوبی داشتهباشم و تاکید داشتند که نگذارید خانواده شهدا تنها باشند.
از نحوه توجه راهآهن به خانواده شهدا، بفرمایید.
یادم هست شهید میگفت: اگر من نبودم، اول خدا و بعد هم راهآهن هست، بالاخره به شما میرسد و کمکتان میکنند و نمیگذارند اذیت بشویم و واقعا همینطور هم شد. خودم هم بعد از شهید، در راهآهن مشغول به کار شدم و ۳۰ سال نیز خدمت کردم.
موضع شهید در رابطه با حجاب چگونه بود؟
خاطرم هست شب قبل شهادتش با من در رابطه با حجاب صحبت کرد. نخست بچهها را یکی یکی بوسید و به من گفت: بچهها که فردا میروند مدرسه باید مرتب حجاب داشته باشند، خیلی در رابطه با حجاب کاملشان به من تاکید داشت.
زمان شهادت همسرم، ۲۹ سال داشتم. شهید قبلتر به بنده گفته بود که اگر خبر شهادت من را شنیدی، خویشتندار باشم.
سخن پایانیتان.
۳۸ سال گذشته اما همچنان انگار که روز اول شهادتش است.
با عنایت خاص و هدایت حضرت زهرا(س) نیز با قلبی آرام، مسیر پیچیده زندگیم را دنبال کردم و بچههایم که یادگاران شهید هستند را بزرگ کردم و امیدوارم شهید از بنده، راضی باشد.
ما از هیچکس بهتر نیستیم. کسانی بودند که حتی ۵ شهید در راه اسلام و دفاع از وطن، دادهاند. درخت تناور انقلاب اسلامی، با خون شهیدان، آبیاری شدهاست.