شهید غلامرضا محبوبی خمینی متولد ۱۳۳۸/۳/۵ و دانشجوی مکانیک بود که در شانزدهم تیر ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی مهران و در تپههای قلاویزان به فیض شهادت رسید. با هدف معرفی این شهید و در ادامه بررسی پرونده شهدای راهآهن، با خانم احمدی همسر شهید غلامرضا محبوبی خمینی درباره سرگذشت این شهید بزرگوار گفتگو کردیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
نحوه ورود به راهآهن
شهید قبل از ازدواج به عنوان تکنسین دیزل وارد راهآهن اراک شده بود و میدانم که از دلایل علاقه مندی ایشان برای ورود به راهآهن، نقش مهم راهآهن در دفاع مقدس بود.
فعالیتهای شهید قبل از انقلاب اسلامی
از ۱۵ سالگی روحیات ولایی داشت و همیشه بر پیروی از رهبر کبیر انقلاب اسلامی تاکید می کرد. از نظر سیاسی خیلی هم عقیده بودیم. اعتقاد ایشان به انقلاب و رهبری امام خمینی برای من، بزرگترین محاسن و لطف خدا محسوب می شد. او که متوجه کج رویهای بنی صدر شده بود در راهپیمایی علیه نظام شاهنشاهی شرکت میکرد. به این صورت که ابتدا صبح در تهران سپس به سمت قم و از آنجا هم به اراک میرفت.
خاطرهای مرتبط با فعالیتهای انقلابی شهید
زمانی که آقا غلامرضا فقط ۱۹ سال داشت با کامیونهای بین شهری، کتاب و اعلامیههای امام را بسته بندی میکرد و با گِل، آنها را میپوشاند و در زیر کامیون مخفی میکرد، سپس مجددا با گِل روی آنها را میپوشاند و از این طریق آنها را به شهرهای مختلف میبرد. یکبار در این سفرها که به فعالیتهای شهید مشکوک شده بودند، خودش را در زیر کامیونِ در حال حرکت مخفی کرد. در این حین بر اثر دود زیاد ماشین، صورتش سیاه شد. در بین راه نیز باید اعلامیهها را به نیروهای انقلابی تحویل میداد. با وجود آنکه قرار لو رفته بود و کسانی که دنبالش بودند مشخصات او را نیز داشتند اما همان سیاهی ایجاد شده بر صورت شهید، مانع شناسایی او شد. طوری که وقتی صورتش را در آینه دیده بود، خودش را نمیشناخت. بعد تر، شهید گفته بود؛ خدا اینطور تقدیر کرد که مرا نشناسند.
دستگیری به دست ساواک
اعتقاد عمیقی به امام داشت و مخالف جدی شاه بود. اواخر سال ۵۷ (قبل از انقلاب اسلامی) آقا غلامرضا به دست ساواک در اراک دستگیر شد و بعد از چند ماه تحمل اسارت و شکنجهها، همزمان با شروع انقلاب، آزاد شد.
ازدواج شهید
شهید پسر عموی من بود. ما با هم همسن بودیم. سال ۶۱ که عقد کردیم، ۲۱ سال داشتیم. آقا غلامرضا قبل از عقد بارها به جبهه رفته بود. بعد از ازدواج هم به جبهه رفتنش ادامه داد. اولین دخترمان که قرار بود به دنیا بیاید، به جبهه رفت. در واقع در رفت و برگشت به جبهه و خانه بود. من هم در آرزوی اینکه، هنگام به دنیا آمدن بچه اولمان او در کنارمان باشد. البته چند روز قبل از اینکه دخترمان به دنیا بیاید، ایشان پیش ما برگشت و من از این بابت خیلی شاکر خدا بودم اما در عین حال، هیچ وقت روی گفتن اینکه دوست دارم هنگام تولد بچه، پیشمان باشد را نداشتم.
شهادت را دوست داشت
همسرم در لشگر علی بن ابی طالب قم و در گردان قمر بنی هاشم حضور داشت. او همیشه کارها و مجاهدتهایی که در جبهه انجام میداد را کوچک میشمارد و درباره فعالیتهایش صحبت نمیکرد. خاطرم هست که میگفت: ما در فامیل شهید نداریم و من باید حتما شهید شوم چون ما هم باید سهمی داشته باشیم. دائم به شهدا و مقامشان غبطه میخورد و شهادت را حقیقتا دوست داشت. او در واقع، عاشق شهادت بود. بنظر خودم هم، شهادت اوج رسیدن انسان به حق تعالی است.
جبهه رفتنهای مکرر و طولانی مدت شهید
به صورت داوطلب و رزمنده بسیجی به جبهه اعزام شد. در هر بار اعزام، طولانی مدت در جبهه حضور داشت و تکه کلامش هم؛ جنگ جنگ تا پیروزی بود. در بازه سال ۶۱ تا ۶۳، وقتی که در منطقه جنگی حضور داشت از نقاط مختلفی برایم نامه میفرستاد، از کردستان تا شلمچه و مهران. در آخرین نامهای که ۱۶ تیر سال ۶۵ از تپههای قلاویزان فرستاده بود برایم اینطور نوشته بود؛ این جبهه پایانی من است و به زودی خدمت شما میرسم.
طبق تعریف دوستان شهید گاهی حتی ایشان را به جبهه نمیبردند، مخصوصا زمانی که بچه دار شده بودیم اما دخترمان هفت روزه بود که حسب فرمان امام خمینی(ره) بنا به تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی، ایشان مشغول انجام ماموریتهای مرتبط با انقلاب و دفاع مقدس شد. بارها به طرق مختلف از طرف منافقین نیز تهدید شده بود. همچنین شهید که بسیار ورزشکار هم بود مدتی به تعلیم نظامی و آماده کردن رزمندگان نیز میپرداخت.
نحوه شهادت
شهید غلامرضا محبوبی خمینی بر اثر اصابت گلوله به یک چشم و همچنین قلبش در شانزدهم تیر ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی مهران و در تپههای قلاویزان به فیض شهادت رسید. به نقل از برادرم، همسرم را با سیمینوف (یک نوع اسلحه جنگی دقیق) به شهادت رساندند.
طرز نگاه شهید به فرزندانش
حاصل ازدواجمان دو فرزند بود. یک دختر خانم و یک آقا پسر. پسرمان همان سال ۶۵ که پدرش شهید شده بود به دنیا آمد و اسمش را هم به نیت پدر شهیدش، رضا انتخاب کردم.
نگاهش این بود که در دامن دختران، یاران امام زمان(عج) بوجود میآیند و دختر، نسل را میسازد.
زمانی هم که پسرمان قرار بود به دنیا بیاید، برایش نامه نوشتم و خبردارش کردم. ایشان هم، ماه رمضان بود که یکبار مرخصی آمده بود. مرخصی پنج روزهای که چهار روزش به رفت و برگشت شهید اختصاص مییافت و یک شبانه روزِ نه چندان کامل هم کنارمان بود. وقتی هم متوجه شد فرزند دوممان پسر است گفت: ایشون، آرپیجیزن هست.
خودش را خجالت زده خانواده شهدا میدانست
علی رغم اینکه لباس های زیادی داشت اما همیشه لباس مشکی یا رنگ سورمهای به تن میکرد. بنده هم خب به همین جهت، معترضش بودم، اما میگفت که من از خانواده شهدا خجالت میکشم. در واقع بخاطر همدردی با خانواده شهدا بود که دائما لباس تیره به تن داشت. در ایام شادی ولادت ائمه اطهار (علیهم السلام) هم پیراهن مشکی خود را عوض میکرد و سورمهای میپوشید.
دستهای سوخته
دستهایش سوخته بود و علت آن را به من نگفته بود، اما طبق روایت دایی شهید، در خط مقدم، همچنان گمنام و شجاعانه، این خرجهای توپهای جنگی را که بسیار داغ بود، با کف دستانش در لوله خمپاره انداز قرار میداد. این در حالی است که به من گفت: “در جبهه، چایی درست میکنم و بخاطر نبودن دستگیره، دستانم اینطور شدهاند”
چند سطری به قلم همسر شهید محبوبی
پرستوی ما کوچ کرد و رفت. من ماندم و راهش. زمان نشستن نبود، باید تکانی میخوردم. از خدا مدد طلبیدم. گفتم یا فاطمه و بلند شدم. دست خدا را همیشه در زندگیام احساس میکنم. گفتم خدایا تو مرا لایق دانستی تا عنوان همسر شهید بودن را تا آخر عمر یدک بکشم. همیشه حضور رضا را در کنار خود احساس میکنم و معتقدم که در تمامی سختیها و مشکلات کمکمان میکند.
رضا در جوار حق خفته، به او میگویم آسوده باش که ما سه نفر محکم به پرچم یا حسینت چنگ زدهایم و ندای الله اکبرت از تپههای قلاویزان که رخت کوچ پوشیدی تا انتهای عالم بلند است.
قسمتی از وصیتنامه شهید:
عزیزان این حقیر این راه را آگاهانه انتخاب کردهام. هدف من از قدم گذاشتن در این راه نه بخاطر این بود که در این جنگهای دنیوی پیروز بشوم و یا زمینی را از اراضی بگیرم. فقط بخاطر انجام دادن وظیفهای که اسلام بر روی دوش ما گذاشته است.